باب الحوائج
باب الحوائج
جمعه 5 فروردين 1390برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : امیر

کرامات آقای حاج شیخ جعفر مجتهدی

مرحوم آقا ابوالفضل قهوه چی پیر مردی متقی و با صفا و اهل توسل بود و از جمله کسانی به شمارمی

 رفت که علاقه و ارادت شدیدی به آقای مجتهدی داشت و آقا هم به خاطر پاکدلی و سادگیش شدیدا به

 او محبت داشتند. آقا ابوالفضل تعریف می کرد در ایام ماه مبارک رمضان که آقای مجتهدی در کوه خضر

 بیتوته کرده بودند شبی بعد از افطار به خاطر دیدنشان راهی کوه شدم . هنگامی که به ایشان رسیدم

 دیدم بیرون از محوطه اتاقی که در کوه خضر است نشسته اند و مشغول نغمه سرایی و سیر و صفا و

 توسل به حضرت مهدی (عج) هستند ، من نیز که عاشق و شیفته حضرت بودم با دیدن آن حال عجیب و

 غریب و توسل ایشان به حضرت منقلب شدم و بسیار گریستم در حالی که پیوسته حضرت مهدی (عج)

را صدا می کردم . در همین حال یک مرتبه آقای مجتهدی خطاب به من فرمودند : آقا ابوالفضل بس است

 دیگر ! آیا چشم حضرت بین داری ؟! و اشاره ای به سوی ماه کرده و فرمودند : اگر چشمش را داری

 ببین!! آن شب قرص ماه کامل بود هنگامی که به آن نظر کردم ، جمال دلربای حضرت مهدی (عج) را با

 یک حالت نیم خیز مثل کسی که می خواهد بر خیزد زیارت کردم ، در حالی که با یک دست ذوالفقار ! و

 با دست دیگر غلاف آن را گرفته و کمی آن را از غلاف بیرون کشیده بودند. سپس آقای مجتهدی

 فرمودند : ببین آقا ابوالفضل ، خود حضرت هم لحظه به لحظه در انتظار ظهورند و تا امر فرج اصلاح

 نگردد ایشان هم لحظه ای آرامش ندارند . به محض اینکه آن صحنه را مشاهده کردم طاقت نیاوردم و

 بیهوش روی زمین افتادم.

         عمریست که دل در خم گیسوی تو داریم

                                                         پیوسته نظر بر رخ نیکوی تو داریم

          ما  خیل  فقیران و  خرابات  نشینان

                                                         چشم کرم و لطف همه سوی تو داریم

 

اللهم عجل الولیک الفرج

 

javahermarket



یک شنبه 29 اسفند 1389برچسب:, :: 8:34 ::  نويسنده : امیر

سال نو از دعای خیرتون منو محروم نکنید

 

 

 

javahermarket



چرا سفره نذر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام برگزار كرده است؟

جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاي شيخ روح الله قاسم پور از فضلاي محترم بابل طي نامه‌اي سه كرامت به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده‌اند، كه دو كرامت آن در قسمت عنايات قمر بني هاشم عليه السلام به شيعيان نقل شد و اينك كرامتي ديگر در اين قسمت مي‌آوريم.

جناب حجه الاسلام آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي اميدوارم در راه خدمت به اهل بيت عليهم السلام موفق و سربلند باشيد، كثرالله امثالكم، سه كرامت از علمدار كربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را به عرض شما مي‌رسانم:

1. در سال 1364 در كردستان مشغول تدريس بودم. يكي از برادران اهل سنت به ما رجوع كرد كه سفرة حضرت ابوالفضل عليه السلام دارم. خيلي تعجب كردم. به هر صورت، قبول كردم. روز جمعه بود، به خانة اين برادر اهل سنت رفتم. دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود. در وسط اين دو اتاق، يك هال كوچك قرار داشت. صندلي گذاشتند و من منبر رفتم. اين برادر اهل سنت در كنار من بود. از اول منبر تا آخر، ايشان خيلي حال خوشي داشت. در حين سخنراني نيز، خانمهاي اهل سنت به طور مكرر در دستم پول مي‌گذاشتند و مي‌گفتند: نذر حضرت علي اكبر عليه السلام، نذر حضرت علي اصغر عليه السلام... بعد از منبر، مرا دعوت به ناهار كردند. بعد از صرف ناهار، هنگام خداحافظي چيزي به عنوان حق الزحمه مي‌خواستند به من بدهند كه قبول نكردم و گفتم: همين كه به من اجازه داديد در خانة شما از علمدار كربلا سخن بگويم مرا كفايت مي‌كند. او قبول نكرد. براي پذيرفتن مزد منبر، يك شرط گذاشتم و آن اينكه بگويد چرا سفرة نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برگزار كرده است؟! (در خور ذكر است من تا به حال، سفره‌اي به آن رنگيني نديده‌ام). گفت برايت خواهم گفت و چنين تعريف كرد:

من ناراحتي قلبي داشتم، هر چه دكتر رفتم اثر نداشت. حتي دكتر خوبي در تبريز بود، به او مراجعه كردم ولي از او هم فايده‌اي نديدم. دست آخر همة دكترها جوابم كردند و مرا به خانه آوردند. كاملا نااميد بودم و در خانه افتاده بودم. مادرم به خانة من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟ گفتم چه حالي مادر؟! گفت: نمي‌خواهي به دكتر بروي. گفتم به هر دكتري كه رفتم ديدي كه فايده‌اي نداشت. گفت: يك دكتر من سراغ دارم كه با يك نسخة وي شفا خواهي يافت. گفتم اين دكتر كيست، اسم او چيست و مطب او كجاست؟ گفت: او مطب ندارد و نوبتي نيست! گفتم: مادر بگو اين دكتر كيست؟ من از درد دارم مي‌ميرم. مادرم گفت: اسم دكتر، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرزند علي عليه السلام است. گفتم: ما كه با آنها ارتباطي نداريم، و قهر مي‌باشيم. مادرم گفت: اينها بزرگوار هستند و عفو و بخشش آنها زياد است. و با اين حرف قلبم را آتش زد.

مادرم از من جدا شد و نزد فرزندانم رفت. كم كم حال توسلي پيدا كردم، حال خيلي خيلي خوبي پيدا كردم. گفتم: يا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام من خيلي تعريف تو را شنيده‌ام، مرا از درد نجات بده! اي آقا، اگر پدر و مادرتان حق بوده‌اند مرا شفا بدهيد.

با گرية زيادي كه كردم به خواب رفتم. در عالم خواب ديدم كسي كه يك پارچه نور بود وارد خانه‌ام شد. بالاي سرم آمد و فرمود: برخيز! گفتم : تازه از دردم مقداري كاسته شده است، بگذار بخوابم. براي بار دوم فرمود: به تو مي‌گويم برخيز! گفتم: بگذار استراحت بكنم، تو كه هستي؟ فرمودند: تو چه كسي را مي‌خواستي؟ يادم آمد، گفتم‌: فرزند امام علي عليه السلام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را. فرمود: من ابوالفضل هستم، فرزند حضرت امام علي عليه السلام. فرمود: خواستة تو چيست؟ عرض كردم: قلبم ناراحت است و از درد زياد آن، طاقت من ديگر تمام شده است، يك نظر ولايي به قلبم كرد، قلبم خوب شد و از درد چند ساله راحت شدم. براي قدرداني از وي كه شفايم داد، به دست و پاي حضرت افتادم، كه از نظرم غايب شد.

در همين حال از خواب بيدار شدم و نزد مادر و عيال و فرزندانم رفتم. وقتي آنها من را با اين حال ديدند كه خود به تنهايي از جايم برخواسته‌ام، تعجب كردند و گفتند: چرا از جاي خود برخواستي؟ گفتم: مادرم، دكتر بي مطب تو آمد و مرا شفا داد

javahermarket



پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : امیر

در پست هاي قبلي نامي از کربلايي احمد ميرزا حسينعلي تهراني برده شد و از عشق بازي او با حضرت عباس و امام حسين يادي شد . اما باز هم سخنان ديگر اين عارف گرامي در مورد حضرت عباس عليه السلام :
زماني ما عازم سفر کربلا بوديم، در قافله ما يک لات گردن کلفتي بود که آخر عمري توبه کار شده بود و به زيارت امام حسين عليه السلام مي رفت.
او آن قدر قسي القلب بود که ادعا مي کرد تا به حال هيچگاه براي کسي گريه نکرده است.
وقتي به کربلا رسيديم، ابتدا به حرم حضرت قمربني هاشم عليه السلام مشرف شديم، من در صحن حضرت شروع به روضه خواني کردم و داستان کربلا و ظهر عاشورا را کلا بيان کردم ولي اين رفيقمان خم به ابرو نياورد.
اما وقتي به روضه حضرت قمربني هاشم گريز زدم و ماجراي تير انداختن حرمله به چشمان مبارک حضرت قمربني هاشم عليه السلام را بيان کردم ديدم خون در رگ غيرت او به جوش آمد و از شدت عصبانيت فحشهاي رکيکي به حرمله و دودمان او صادر کرد.
من از اين حرکت و از فحشهاي رکيک او خيلي مکدر شدم و رفتار او را در شان حرم و دستگاه کبريايي حضرت ابوالفضل عليه السلام ندانستم.
وقتي شب به منزل رفتيم در عالم خواب ديدم که همه زايران حسيني در حرم حضرت حضور دارند و حضرت قمر بني هاشم به آنها پاداش مي دهد.اما ديدم سردسته همه زائران امام حسين عليه السلام در آن جمع همان رفيق توبه کارمان بود و حضرت عنايت خاصي به او دارند.
من از اين امر تعجب کردم و در فکر فرو رفتم که حضرت رو به من کرده و فرمودند: دشنام او به دشمنان ما چون از سر اخلاص و صفاي باطن بود و هيچ قصد و نيتي غير از دلخوشي ما نداشت ، لذا از عبادت و زيارت بسياري از افراد مقرب تر واقع شد

javahermarket





كاروان به سوي شام در حركت بود. راه دراز كربلا تا شام پيموده شد و وقتي کاروانيان به شام رسيدند، سپاهيان وسايل غارت شده از شهداي كربلا را نزد يزيد بردند. در ميان آن وسايل پرچم بزرگي وجود داشت. يزيد و حاضران بهت زده ديدند همه جاي چوبه پرچم، سوراخ شده و آسيب ديده است؛ ولي تنها جاي يک دست بر روي چوبه آن سالم است. يزيد از روي حيرت و تعجب پرسيد: اين پرچم را چه كسي حمل مي كرد؟

گفتند: عباس بن علي (عليهما السلام).

يزيد از روي تحير و براي تجليل از پرچمدار كربلا سه بار برخاست و نشست. سپس رو به حاضران كرد و گفت: "به اين پرچم بنگريد كه بر اثر صدمات و ضربه ها، هيچ جايش سالم نمانده است؛ جز دستگيره پرچم كه پرچمدار آن جا را مي گرفته و تحت هيچ شرايطي آن را رها نكرده است."

سپس گفت: ".... اين است معناي وفاي برادر نسبت به برادرش!"

 

هر كسي كه وقايع جانسوز روز عاشورا را شنيده باشد و يا تاريخ پر آشوب آن روز را خوانده باشد، بي شك شخصيتي همچون حضرت عباس بن علي (عليهما السلام) را مي ستايد. اسطوره اي كه شجاعت، ادب، وفاداري، ايثار و فداكاري را به گونه اي به نمايش در آورد كه دشمنان نيز نتوانستند از ذكر فضايل آن بزرگوار لب فرو بندند. تاريخ ديگر چون اويي را به ياد نخواهد آورد. اين فداكاري و از خود گذشتگي حتي پيش از جريان کربلا نيز در كلام آن بزرگوار در صفحه صفحه تاريخ به خوبي نمايان است.

 

روز هشتم ذيحجة سال شصتم هجري، يعني درست يك روز پيش از عزيمت كاروان امام حسين (عليه السلام) از مكه به سوي كربلا، قمر منير بني هاشم (عليه السلام) از فراز بام كعبه خطبه اي پرشور ايراد مي كند. در آن خطبه مي فرمايد: " تا پدرم علي (عليه السلام) زنده بود، كسي قدرت كشتن پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را نداشت و تا من زنده هستم، كسي توان قتل برادرم امام حسين (عليه السلام) را ندارد. " او خطاب به انبوه جمعيت حاضر در كنار بيت الله الحرام مي فرمايد: " بياييد تا شما را به راه كشتن امام حسين (عليه السلام) آگاه كنم. به قتل من مبادرت ورزيد؛ گردن مرا بزنيد، تا هدفتان محقق گردد. " يعني اگر مي خواهيد امام را بكشيد، تا من زنده ام، امكان پذير نيست.

اين خاندان نه از كشته شدن در راه رضاي محبوب خود واهمه دارند و نه در راه حمايت و حفظ جان امام زمان خويش كوچك ترين تعلّلي به خود راه مي دهند.

اين جملات منتها درجه ايثار و جانفشاني را در راه حفظ جان مولا و امام زمان آن بزرگوار نشان مي دهد. اما كلام به همين جا ختم نمي شود. او بزرگ مردي است كه نه تنها در كلام، كه در عمل نيز وفاداري و صداقت خود را نشان مي دهد و شجاعتي آميخته به ايثار را به نمايش مي گذارد. او كلام خويش را در روز عاشورا با عمل به وظيفه همراه مي كند.  حضرت ابوالفضل (عليه السلام) در روز عاشورا سينه خود را در مقابل تير هاي دشمنان سپر نموده و همچون سدي در مقابل سيل مهاجمين به امام حسين (عليه السلام) ايستادگي مي كند.

 

حتي در گرماگرم نبرد و در ميان آن همه دشمن، بازهم چنين رجز مي خواند كه: " از حريم سبط پيامبر اسلام حضرت محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) حمايت مي كنم و با شمشير استوار و بُرّان، شما را سركوب مي نمايم تا شما را از جنگ با آقا و سرورم امام حسين (عليه السلام) دور سازم. من عباس، علاقمند به حسين (عليه السلام) و اهل بيتش هستم و فرزند علي (عليه السلام) مي باشم؛ همو كه مورد تاييد خداوند بود. "

 

او نه تنها كلام و عملش همراه هم بود كه رفتارش نيز مقبول امام زمانش قرار گرفت. اما از آن سو مولا نيز مولايي مهربان است. هنگامي که امام معصوم ، حضرت اباعبدالله الحسين (عليه السلام)، در لحظه شهادت ايشان بر بالين برادر حاضر مي شوند، اين گونه فدارکاري برادر را مي ستايند و مي فرمايند: " برادرم! خداوند پاداش نيكو به تو عنايت فرمايد. تو در راه خدا مجاهده كردي و به گونه اي شايسته جهاد نمودي. "...

 

(برگرفته از كتاب "خطيب كعبه"، نوشته: علي اصغر يونسيان)

javahermarket



چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : امیر

دست منو دامان تو آقا جون میشه لطف کنی تو شهر کربلا بمیرم.

 

 

                                                         

 

 

 

 

                     مــرا درد و مـــرا درمــان حسين(ع) اســـت

                                            مــــرا اول مــــرا پــــايـــان حسين(ع) است

                دل هـــر کــس بــه ايــمــانــی ســرشتـــــه

                                           مــرا هــم ديـن و هـم ايـمـان حسين(ع) است

                هـــمــه عـــالـــم بـــه اذن حــق تــعــالـــی

                                           چـو عـبــدی ســر به فـرمان حسين(ع) است

                بــهـشــت و جــنــت و فــردوس اعــــــــلا

                                           هــمــه مــعــلـــول پـيـمــان حسين(ع) اســت

                بـــرای هـــــر دلـــی جـــانـــان و جـــانــی

                                           مــرا هــم جــان و هـم جانان حسين(ع) است

                عــقــول جـــن و انـــس و هـم مـلائــــــک

                                            بـه حـّـق حــق کـه حــيـران حسين(ع) اسـت

                 چـو خـواهـم روضـه ی رضــوان بـه فـردا

                                            که من را روضه ی رضوان حسين(ع) است

                 چــرا عــا لــم ز جــانــش نــــــــــاله دارد

                                            مــگـر او هــم پـــريـشــان حسين(ع) اســت

                اگــر خــواهــی ز حــال عـبــد مســــــکين

                                            خـوشـا حـالـش کـه مـهـمـان حسين)اسـت

javahermarket



چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 9:13 ::  نويسنده : امیر

 

حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از مداحین بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ایام عاشورا براى تبلیغ به آبادان مى رفتیم ، یكسال یك آقا سیدى كه ظاهراً اهل گلپایگان یا از شهر دیگرى بود، با ما همراه شد، تا اینكه دهه محرم تمام و وقت رفتن گردید، دیدم خیلى ناراحت است .
رفتم جلو و گفتم : آقا سید چرا ناراحتى ؟! گفت : حقیقتش ما ایّام محرم توى شهرمان روضه خوانى داشتیم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده به ما پیشنهاد دادند كه به خوزستان بیایم تا شاید بتوانم از طریق تبلیغ در شهرستان دیگر وضعمان را تغییر دهیم .
اینجا هم چیزى برایمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم جواب زن و بچّه هایم را چه بدهم .
آقایى كه مسئول كار ما بود، فرمود: بلیط برایتان مى گیرم و یك مقدار هم پول دادند، امّا این جواب كار را نمى داد، آقا سید ناراحت و سر در گریبان بود، كه یك وقت یك سید عربى آمد و به او فرمود: آیا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى بلیط برگشت دارم .
فرمود: بلیطت را عوض مى كنیم ، گفت : دست شما درد نكند. در این هنگام سید عرب دست او را گرفت و برد.
بقیه داستان را از زبان خودش نقل میكنم : گفت :
مرا از این طرف شط به طرف دیگر شط برد، و از روى پل كوچكى عبور كردیم به نخلستان رسیدیم ، مرا وارد یك حسینیّه بزرگى كردند كه جمعیّت زیادى در آنجا آمده بودند، و آقا سیدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سید بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیه السلام را بخوان ، من هم صبح و ظهر و شب براى اینها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اینكه دهه تمام شد.
وقتى كه مى خواستم بیایم ، جعبه اى با یك بسته پارچه برایم آوردند. و بعد فرمودند: این ها نذر آقا اباالفضل ع است و كلیدش را هم به من دادند، من با خودم گفتم : شاید مثلاً 100 تومان یا 200 تومان است ، ولى وقتى باز كردم ، دیدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اینجا همین یك دفعه بود، دیگه اینجا را پیدا نمى كنى ، این دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهایت كه خانمت گفته بود: براى دخترهایمان چیز مى خواهیم .
بعد كه به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقایى كه بقچه ها و پولها را به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را این طرف و آن طرف نفرست ما خودمان كارتان را سر و سامان مى دهیم .
هم اكنون این آقا وضع زندگانیش عالى است

javahermarket



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 15:40 ::  نويسنده : امیر

تقدیم به حضرت ابالفضل العباس(ع)

 

 

 

 

 

تندر شوکت تو می آمد ، مثل یک توده ـ ابر طوفانی

 

دست برقبضه، ابروان درهم ، شیر در بیشه ، ماه ـ پیشانی

 

روی پیشانی ات رگ غیرت ، رعدهای عذاب آور بود

 

بعد هر رعد ، برق می باید ؛ برق چشم تو ... وه چه چشمانی !

 

*

 

خلعت دلبری تنت کردی ، افق روبه روی طفلانی

 

در غروب غریب تو انگار، خواست ویران شود «مسلمانی»

 

تو رسیدی و مشک بر دندان ؛ تشنگی ، خستگی،عطش،باران

 

پیش ـ مرگ تو بود عزراییل ، کشته ای مرگ را به آسانی

 

تلخی گاهواره ی خالی ، نمک زخم بی پر و بالیست

 

آن تنومند ـ سایه از امشب ، ندهد بر حرم نگهبانی

 

*

 

ابروان از گرانی هق هق ، رقص خنجر گرفته اند امشب

 

در سماعند گیسوان هیهات ... که شود موعد پریشانی !

 

خالق زلف های تابیده ! پیر بدمست خانقاه وفا !

 

الامان از کمان مژگانت ، الامان زان دو چشم عرفانی

javahermarket



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:33 ::  نويسنده : امیر

از این پس، صاحبم آقا قمر بنی هاشم علیه السلام است!

 

  جناب حجه الاسلام و المسلمین حامی و مروج مکتب محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم، آقای حاج سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری واعظ، ساکن مشهد مقدس، طی نامه‌ای در تاریخ 18/4/74 شمسی مرقوم داشته‌اند:

1. مردی به نام شمعون یهودی در بغداد بود و تخصصی عجیب در علم رمل و اسطرلاب داشت. زنش مرد . پس از ختم مراسم دفن و کفن، به دخترش گفت: یک جفت کفش و یک عدد انگشتر از مادرت به جا مانده، این دو به دست و پای هر کس راست آمد، او زن آیندة من خواهد بود یک سال تمام گذشت ، ولی کسی پیدا نشد که انگشتر و کفش با پا و دست او جور بیاید. سرانجام روزی دختر کفش را به پا و انگشتر را به دست کرد، گفتی که مخصوص او ساخته‌اند، کاملا با پا و دست او راست آمد! مرد یهودی شب به خانه آمد و به دختر گفت: آخر تو برای من همسری پیدا نکردی!‌ دختر در جواب گفت: چه کنم که در این شهر کسی پیدا نشد که اینها با دست و پایش جور شود، ولی به دست و پای من راست آمد. مرد یهودی گفت: تا امروز دختر من بودی، از این تاریخ به بعد همسر من خواهی بود!

دختر گفت: پدر، مگر دیوانه شده‌ای و عقل از سرت پریده؟! پدر گفت: جز این راهی نیست، ناچار تو باید زن من باشی! هر چه دختر گفت و اصرار کرد که چطور می شود دختری، همسر پدرش باشد؟! گفت: گوش من این حرفها را نمی‌شنود، و جز این راه دیگری نیست.

حرف دختر در پدر اثر نکرد ناچار به فکر چاره افتاد و فکرش به اینجا رسید که شیعیان مردی به نام ابوفاضل دارند که او را باب الحوائج می‌خوانند و در مشکلات زندگی متوسل به او می‌شوند. با خود گفت: من هم دست به دامن ابوفاضل می‌زنم. آمد بالای پشت بام خانه و موها را پریشان کرد و رو به طرف کربلا ایستاد و فریاد زد: السلام علیک یاابالفضل ادرکنی! این را گفت و خود را از بالای بام به زیر افکند . اما گویا صد نفر او را گرفتند و به آرامی روی زمین گذاشتند! از جا بلند شد و راه افتاد . از بغداد خارج شد و راه بیابان را در پیش گرفت، اما نمی‌داند کجا می‌رود؟ به طرف شرق شب و روز در حرکت است تا آنکه به نزدیکی اصفهان رسید. خسته شد، از راه بیرون آمد و زیر درختی خوابید.

از آن طرف سلطان حسین پادشاه وقت ایران، همسرش از دنیا رفته و مدتها بود که متوسل به امام حسین علیه السلام شده و زنی عفیف و با حیا و حجاب می‌خواست. شب امام حسین علیه السلام را در خواب دید، فرمود: سلطان حسین، فردا برو به شکار. فهمید که در این کار سری هست. فردا با اسکورت و محافظ خود به طرف شکارگاه بیرون رفت. در راه، شکاری جلب توجه سلطان را کرد. او را تعقیب نمود. شکار از نظرش ناپدید شد . از قضای الهی گذارش به کنار همان درختی افتاد که دختر یهودی در سایه‌اش خفته بود. دختر، از صدای سم اسب سلطان، از جا پرید. سلطان تا چشمش به دختر افتاد گفت: به شکار خود رسیدم! جلو آمد و پرسید: دختر کجا بوده‌ای و اینجا چه می‌کنی؟ او شرح حال خود را مفصل به عرض سلطان رساند. سلطان فهمید که راضی است. او را به عقد خود درآورد و شد ملکة ایران. شمعون یهودی هر چه انتظار کشید دید دخترش از بام به زیر نیامد، بالای بام آمد، او را ندید. فهمید که صیدش از دام گریخته رمل و اسطرلاب را آورد و هر چه رمل کشید چیزی نفهمید. همین قدر فهمید که او به طرف شرق حرکت کرده است. او هم روان شد. همه جا آمد تا به اصفهان رسید. در اصفهان مشغول رمالی شد و بازارش سخت گرفت. افراد گمشده و نیز اموال مسروقه زیادی را برای مردم پیدا کرد. تا اینکه روزی یک قاطر شمش طلا از سلطان گم شد هر دری زدند پیدا نکردند، به عرض سلطان رساندند که رمال باشی تازه‌ای آمده که گمشده‌های زیادی پیدا کرده است . از او این کار برمی‌آید دستور داد او را آوردند. تخته رملش را گذارد و سرگرم رمل کشی شد سرانجام گفت: قاطر میان خرابه‌ای از خرابه‌های شهر است رفتند و قاطر را پیدا کردند و آوردند، و او شد رمال باشی دربار سلطان حسین مفلوک.

از طرفی خدا به سلطان پسری داد حدود هفت هشت ماهه که شد، رمال باشی به گونه‌ای در سلطان نفوذ کرد که محرم حرم سرای او شد. روزی وارد حرم سرای سلطان شد و دخترش را دید و شناخت، ولی چیزی نگفت. شب که همه خوابیدند وارد حرم سرا شد سر بچة نوزاد را

 

برید و چاقو را در جیب مادر پسر، که دختر خود وی (شمعون) باشد، گذارد. صبح سر و صدا بلند شد که دیشب فرزند سلطان را در حرم سرا سربریده‌اند! سلطان دستور داد رمال باشی دربار که خود او بچه را کشته بود، حاضر کردند و گفت تخته رمل بیانداز قاتل پسرم را پیدا کن. رمال حقه باز چند بار دروغی رمل کشید و سرانجام گفت: فهمیدم قاتل کیست، اما مصلحت نمی‌دانم بگویم. شاه اصرار زیاد کرد تا اینکه گفت: مادر بچه، او را کشته است! شاه خشمگین شد و گفت باید با بدترین مجازات او را کشت . رمال عرض کرد: قربان، او را به دست من بسپارید تا من او را مجازات کنم. زن را به دست رمال، که پدر او بود، دادند. او را از شهر بیرون برد و به بیابانی آورد و به او گفت:‌ اگر آنچه من گفتم قبول می‌کنی از همین جا به سلامت می رویم بغداد سر خانه و زندگیمان راحت زندگی میکنیم. دختر گفت : تا وقتی که من کسی نداشتم به خواستة شوم و ننگین تو تن درندادم، حالا که صاحب دارم. پرسید: صاحبت کیست؟ دختر گفت: قمر بنی هاشم علیه السلام است! گفت: من هم دست تو را قطع می‌کنم؛ قمر بنی هاشم علیه السلام بیاید تو را نجات دهد! دست دختر را قطع کرد. سپس گفت: دستی از طلا برای تو درست می‌کنم بیا تسلیم من شو!‌ گفت : هرگز تسلیم نمی‌شوم دست دیگرش را قطع کرد و بعد گفت: دو دست از طلا برای تو درست می‌کنم، تسلیم شو! باز هم تسلیم نشد. سرانجام پاهای او را نیز جدا کرد و او را بی دست و پا در میان بیابان افکند و رفت.

دختر در همان حال متوسل به قمر بنی هاشم علیه السلام شد در چه حالی بود نمی‌دانم، خواب بود؟ بیدار بود؟ حال مکاشفه بود؟ نمی دانم ، که ناگاه دید تمام بیابان غرق در نور شد. فرشتگان مقرب الهی در رفت و آمدند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند: فاطمه علیها السلام به این بیابان می‌آید: ناگاه دید هودجی از آسمان فرود آمد و از میان آن هودج پیغمبر و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام بیرون آمدند. پیغمبر فرمود: این زن تازه مسلمان، دامن حضرت ابوالفضل العباس ما را گرفته است، من دعا می‌کنم و شما آمین بگویید. پیغمبر دستهای دختر را به جای خود گذارد و پایش را نیز به بدن متصل کرد و دعا فرمود؛ از اول بهتر شد. حرکت کرد و سلام کرد و دامن زهرا علیها السلام را گرفت و عرض کرد: شما که به واسطه قمر بنی هاشم علیه السلام بر من منت گذاشتید، پسرم را به من برگردانید پرسش حاضر شد. حضرت زهرا علیها السلام پرسید: دیگر چه می‌خواهی؟ گفت: می‌خواهم کربلا کنار قبر قمر بنی هاشم علیه السلام باشم. اسم این پسر را عباس گذاشتم و او نوکر قمر بنی هاشم علیه السلام است.

زن را با فرزندش به کربلا رساندند. در آنجا بود تا پسر به سن 15 ، 16 سالگی رسید شبی سلطان حسین حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام را در خواب دید که به وی فرمود : بیا امانتت را از ما بگیر. فهمید که سری در این خواب است. عازم کربلا شد . روزی از حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌خواست بیرون بیاید که صدای مؤذن بلند شد. تا گفت :‌ الله اکبر ، دل سلطان از جا کنده شد. همانجا نشست . مؤذن اذان را گفت و سلطان اشک ریخت.

 مؤذن که پایین آمد سلطان دید جوانی شانزده ساله است، ولی آنقدر او را دوست دارد که آرام نمی‌گیرد. یک مشت زر در دامن جوان ریخت. جوان گفت: مادرم به من گفته که تو نوکر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می‌باشی از کسی پول نگیر. شاه گفت : به مادرت بگو سلطان ایران فردا میهمان ماست. گفت : چشم، و آمد به مادرش گفت. مادر گفت: برو بگو فردا فقط خودش بیاید. فردا سلطان وارد شد، دید یک اتاق است که وسط آنرا پرده کشیده‌اند و زن پشت پرده قرار دارد. شاه وارد شد و سلام کرد. زن گفت: وعلیکم السلام ایها الخائن! شاه پرسید : خانم چه خیانتی از من سر زده است؟! گفت : خیانت از این بالاتر، که ناموست را به دست یک نفر یهودی بدهی؟ من همسر تو هستم، این هم همان پسری هست که یهودی او را کشت، اما خدا به واسطة قمر بنی هاشم علیه السلام به من برگرداند. و سپس قصه را از اول تا به آخر نقل کرد. التماس دعا دارم

سیدعبدالحسین رضائی نیشابوری

javahermarket



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : امیر

مرد صالح و اهل خيرى در كربلا زندگى ميكرد كه فرزندش مرض سختى مى گيرد،

 

.
هر چه حكيم و دوا مى كند نتيجه اى نمى گيرد،
.
.آخرالامر متوسل به ساحت مقدس ((( حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ))) مى شود.
.
فرزند مريض را به حرم مطهر آورده و به ضريح مى بندد و مى گويد:
.
(( يا ابوالفضل )) من ديگه از معالجه اش خسته شدم
.
هر جا كه بردمش جوابم كردند،
.
(( تو باب الحوائجى و از خدا شفاى اين بچه را بخواه ...))
.
صبح روز بعد يكى از دوستانش پيش او ميآيد و ميگويد:
.
»» براى شفاى بچه ات ديشب خواب ديدم ... »»»
گفت : چه خوابى ديدى ؟
.
گفت : .
خواب ديدم كه (( آقا قمر بنى هاشم (عليه السلام ) براى شفاى فرزندت دعا ميكرد و از خدا شفاى او را مى خواست ))
.
در اين بين ملكى از طرف ((رسول خدا صلي الله عليه و آله ))) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت :
.
((حضرت رسول خدا ( صلي الله عليه و آله  ))) مى فرمايد:
..
.. عباسم درباره شفاى اين جوان شفاعت نكن ، زيرا پيمانه عمر او تمام شده و مرگش رسيده است ..
.
حضرت به آن ملك فرمود:
.
تشريف ببريد به حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله بفرمائيد:
.
عباس بن على سلام مى رساند و مى گويد:
.
« به وسيله شما از خدا تقاضاى شفاى اين مريض را مى كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنايت قرار دهيد »
..
ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت، كه اجل او رسيده .
.
باز ((آقا قمربنى هاشم (عليه السلام ) سخنان خود را تكرار فرمودند،
.
اين گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك حرف قبليش را ميزد
.
(( آقا ابوالفضل (عليه السلام ) فرمود: برو سلام مرا به رسول الله صلي الله عليه و آله برسانيد،
.
و بگوئيد:
.
مرا ابوالفضل مى گويند ...
.
مگر خدا مرا باب الحوائج نخوانده است ؟
.
مگر مردم مرا به اين شهرت نمى شناسند ؟
.
مردم بخاطر اين اسم به من متوسل مى شوند و بوسيله من شفاى مريض هايشان را از خدا مى خواهند ...
..
:: حالا كه اينطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگيرد تا مردم ديگر مرا «باب الحوائج» نخوانند ::
.
تا اين پيام به ((حضرت پيغمبر صلي الله عليه و آله )) رسيد حضرت تبسمى نمود و فرمود:
.
برو به عباسم بگو:
خدا چشم ترا روشن كند
.
تو هميشه باب الحوائجى
.
و براى هركس كه ميخواهى شفاعت كن
.
« و خداي متعال به بركت تو اين بچه را شفا فرمود »
.
 
.
.
.::  الإنسان هو شيعة علي بن أبي طالب عليه أفضل الصلاة و السلام إن عرفه حق معرفته ::.
.
 

.
 

javahermarket



درباره وبلاگ

ای آب از لبانت شرمگین _________________ سلام آقا خودت خوب ميدوني من حسرت به دل يكبار ديدن حرم با صفاتم منو حسرت به دل نزار من هر هفته به امید عنایت تو باب الحوائج میام این وبلاگ رو به روز میکنم از تو و کرامتهات مینویسم هر چند تو کریم تر از آن هستی که من گناه کار از تو بگم و بنویسم ------ این همه لاف زن و مدعی عصر ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
پيوندها

ابتدا ما رو به عنوان باب الحوائج لینک کنید بعد لینک خودتون رو بزارید ممنون





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 3716
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

javahermarket