باب الحوائج
باب الحوائج
سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : امیر
آقا من شرمنده و روسیاه دارم از عموی با غیرتت می نویسم نظری بر من درمانده

 

صــدف دیـن خـدا را دُر یـکدانه توئی

                              قدمی رنجه نما صاحب این خانه توئی

دگر بار نیمه شعبان، خجسته میلاد مولایمان فرارسیده و باز دستهای خالی و چشم امیدمان به آستان پر مهر و عطوفت آن یار مهربان است.

بسمه تعالی

 

«جمعه ی بی غروب»

 

ای خورشید، اینک، اوّلین اشعه های نورت، گونه های کوهساران را خواهد نواخت و جمال دشت و دمن را خواهد نمود. ای خورشید، چه بسیار گلهایی که در دل شب خفته اند و با طلیعهی تو شکفتهاند! چه بسیار درختانی که در سیاهی شب غنوده اند و با روشنایی تو رخ نموده اند! چه سبززارانی که در نبود تو آرمیده اند و با سرود تو بردمیده اند! چه رودها که در غروب تو بر سینه ی سنگها لغزیده اند و در طلوع تو دشتها را درنوردیده اند!

ولی افسوس! افسوس که هنوز، خورشید ما، رخصت تابیدن بر سرزمین دیدگان به ره مانده ی انتظار را نیافته است و سینه ی سیاه این شب دیجور را نشکافته است ! هنوز نور خویش را بر دشتهای خشک غربت نباریده است و قلب غنچه ی صبری در گرمای شعاعش نبالیده است.

ای چراغ آسمان! اینک ز افق شرق می تراوی و با دستان روشنت، کنج هر تاریکی را می کاوی. اینک جمالت را آشکار می سازی و جمعه ی دیگر را می آغازی. اینک چشمان شب زنده دار را نوید صبح می بخشی و بر دلهای بیدار می درخشی. چه شب های سیاهی که با آمدنت رخت بربستند و تیرگی هایی که بر خاک سیاه بنشستند! چه بسیار ستارگان دلداده ای که بر سرچشمه ی نور ره یافتند و چه شب زدگان آواره ای که از ظلمت لیل رخ برتافتند!

ولی افسوس! افسوس که هنوز، خورشید ما، از افق آرزو، جمال امید را نمایان نمی کند و پروردگار مهربان، شب یلدای غیبت را پایان نمی کند. صبح جمعهای دیگر سر می رسد و ندای ملکوتی آفتاب کعبه که « الا یا اهل العالم انا بقیة الله» به گوش حلقه به گوشان نمی رسد.

ای آفتاب عالم تاب! اینک قرص کاملت بر فراز آسمان می درخشد و بد و نیک را به لطف عام، گرمای حیات می بخشد. هر چند نمی توان به رویت دیده دوخت، امّا چه بسیار دلهای سرد را که می توان به گرمای عطوفتت افروخت. ماه شب افروز، وام دار نورافشانی هر روز توست و باران زندگی بخش، مادرش ابر را، مدیون تو یی که ابر نیز بی وجود تو، دمی نمی ماند. چشم زندگی، بر جمال تو روشن است و طبیعت را به یمن تو، لباس سبز زندگی بر تن است.

اما افسوس! افسوس که هلال رنج کشیده ی و حرمان دیده ی خورشید ما، رخصت آزادی از زندان ابر را نمی یابد و دمی بی دغدغه ی غربت چشیدگان یار نادیده، نمی خوابد. انتظار ، جانش را به حلقوم می رساند و تأخیر انتقام، طعم اشک را هماره بر دیدگانش می چشاند؛ اشکی که خون می شود و از فرق عزاداران حسین علیه السّلام، بر محاسن سفید غیبت می لغزد و جامه ی دریده ی صبر را به سرخی گونه ی رقیه سلام الله علیها، خضاب می کند.

ای عروس کهکشان، دمی صبر کن. اکنون که می روی تا بر مناره ی ظهر، اذان جمعه را بگویی، افتادگان را اذن رسیدن بده. به دنبال تو دلبستگانی می آیند که بار هر غروب جمعه، بر دوششان نشسته است و زیر حجم فراق، کمرهای طاقتشان شکسته است. اندکی آهسته تر ای خورشید، مگر نه این است که زمان را تو تعیین می کنی؟ مگر نه این است که اگر روزی از دنیا باقی بماند، آن قدر بر آن خواهی درخشید، تا خورشید تو، سر برآورد و بذر فرح را در خاک پاک کعبه بکارد؟ ای خورشید، آیا نمی ود که امروز بیشتر بتابی و شبی را به خاطر خدا نخوابی؟ آیا نمی شود که اذان را تو بگویی و آن گاه، آنقدر بمانی و بپایی تا در صف های نماز نور، عطر اقامه ی آن دلدار را ببویی؟

ای حباب درخشان؛ مرا هنوز با تو سخن بسیار است و جان خسته ام از درد هجر بیمار است. ای بلند چراغ فلک؛ اینک بار ناامیدی جمعه ای دیگر را بر دوش خستگان مگذار و کمی بر بلندای انتظار طاقت بیار. اوج آسمان جانمان را وامگذار و ما را با حسرت و غربت جمعه ای دیگر تنها مگذار.

آه ای نور دور! اکنون که می روی تا بر عصرگاه خود تکیه زنی ، کمی آهسته تر:

«ای ساربان آهسته تر، کارام جانم می رود

                                                           وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود»

ای کاش امروز را به خاموشی نمی گراییدی و این هنگام را ساعتی افزون می پاییدی! کاش بر کرسی غروب نمی نشستی و عهد دیرینه ی هر روزه ات را، امروز می گسستی!

امّا چه سود از این درازای گفت و شنود ؟ می دانم ؛ می دانم که تو نیز این همه را می خواهی و نمی توانی. می دانم و می بینم که در هر غروب، دلت از غصّه خون می شود و هر صبح با چشمان خون بار از مشرق سر برمی آوری! پس بیا؛ بیا و تو نیز با من مویه کن؛ بیا و بخوان سرود هجران را:

آه ای جمعه ی بی غروب، ای طلیعه ی مطلوب! آه ای روزگار رهایی، ای زندگی خدایی! ای آفتاب همیشه روشن من! ای شاداب بی زوال زمن! پس کدامین طلوع است که بی غروب خواهد ماند؟ پس کدامین شروع است که تا پایان خواهد رسید؟

خدا را، خدا را برخیز که جمعه ها رفت و هفته ها رفت و غصه بماند!

روزها رفت و ماه ها رفت و گریه ها بماند!

سالها رفت و عمرها رفت و ناله ها بماند!

javahermarket



سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, :: 10:54 ::  نويسنده : امیر

 

« سلطان آسمان ها »

براساس داستان واقعی زندگی «یولی» دختر چینی که در پکن به

زیارت امام زمان علیه السلام نائل گردید.

 یولی چشم هایش را بست و به دیوار تکیه داد شب از نیمه گذشته بود.حادثه ی دیروز تمام ذهنش را پر کرده بود. به راننده ای فکر می کرد که بجای کلیسا او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؛ جمعیت زیادی وارد مسجد می شدند.

«آیا راننده اشتباه کرده بود؟» این جمله ای بود که او مرتب به آن فکر می کرد.

چرا؟ چرا آن راننده او را جلوی در مسجد پیاده کرده بود؟

از تخت پایین آمد بطرف پنجره رفت ستاره های سپید تمام شهر را یک دست سفیدپوش کرده بودند؛ انگار زمین آن شب مهمان ستاره ها بود. به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت «سلطان آسمان ها…. کجائی؟»

و باز به یاد حادثه ی دیروز افتاد. به یاد حرکات موزون زنانی که در مسجد بودند. او کنار یکی از خانم ها نشست و سعی کرد بفهمد که آن زن، زیر لب چه می خواند و به چه زبانی حرف می زند و بعد از آن خانم پرسیده بود: «چه حرکات قشنگی! شما چه می کردید؟»

-   نماز می خواندم.

-   چرا؟

-   برای این که با خدای خودم حرف بزنم.

و یولی در دلش گفته بود: سلطان آسمان ها… و بعد به یاد دوستش «شین» افتاده بود که در کلیسا منتظرش بود.

 *****************************

 پنجره را باز کرد. دوست داشت از خوابگاه خارج شود؛ به حیاط برود و روی برف ها غلت بزند. دوست داشت حادثه ای را که دیروز برایش اتفاق افتاده بود، برای کسی تعریف کند، ولی هم اتاقی او پیرزنی عبوس بود؛ او استاد ریاضی بود و حالا هم در خواب عمیقی فرو رفته بود.

دستش را از پنجره بیرون برد. دانه های برف آرام آرام روی دستانش می نشستند . یادش آمد چند ماه پیش را که با دوستش « شین » به کنار دریا سفر کرده بود . در بین راه تصمیم گرفتند شب را در خانه ای استراحت کنند. صاحب خانه زنی بود مهربان که تازه مسلمان شده بود . یولی روی تاقچه یکی از اتاق ها کتابی را دید . صاحب خانه به او گفت که این کتاب قرآن و قانون دین اسلام است و یولی شروع کرد به پرسیدن سؤال هایی درباره اسلام . او شب را با آن کتاب ، که به زبان چینی ترجمه شده بود، ‌به صبح رساند و صبح موقع خداحافظی ، صاحب خانه کتاب را به او هدیه داد و سفارش کرد که برای اطلاعات بیشتر به سفارت ایران برود .

از تخت پایین آمد؛ بطرف چمدانش رفت و آن را باز کرد؛ کتاب جلوی چشمش بود . در این چند ماه گذشته، گاهی که فراغت پیدا می کرد، ترجمه ی آن کتاب را می خواند. کتاب را برداشت و بطرف پنجره رفت. به آسمان نگاه کرد؛ پرده ای از اشک چشمانش را تار کرد :

« خدایا از تو نشانه ای می خواهم تا باورت کنم . »

کتاب را روی قلب خود فشرد و چشمانش را بست و آرام کتاب را باز کرد . جمله ی اوّل را خواند:

« اقم الصلوة الذکری … »

 «برای یاد من ، نماز را بر پادار ...»

باز به یاد حادثه ی دیروز افتاد و کسانی که پارچه های سفید آن ها را پوشانده بود، با آن حرکات موزون چقدر زیبا به نظر می رسیدند. به اطرافش نگاه کرد؛ چشمش به ملافه ی روی تخت افتاد ؛ آن را برداشت و خود را پوشاند؛ روی تخت ایستاد . آسمان هنوز می بارید . یولی خم شد؛ سپس نشست و سرش را به تخت چسباند و گفت:

« خدایا کمکم کن.»

دوباره ایستاد و خم شد؛ لبخندی زد؛ صدایی از فنرهای تخت برخاست . پیر زن هم اتاقی او چشمانش را باز کرد . روبروی خود شبحی سفید رنگ دید؛ جیغ کشید. یولی برگشت و به آرامی به او نگاه کرد . پیرزن گفت: «دی …دیوانه ! چه می کنی ؟! »

 *****************************

 کتاب ها را روی میز گذاشت تا مسؤول کتابخانه آن ها را تحویل بگیرد . بین قفسه های کتاب چرخی زد. حالا او تقریباً تمام کتاب هایی را که به زبان چینی ترجمه شده بود و در کتابخانه ی سفارت ایران وجود داشت؛ خوانده بود. دوست داشت در زمینه ی دین خود، به کتاب های بیشتری دست پیدا کند تا بتواند دوستان خود را قانع کند . می خواست بیشتر و بیشتر بداند . احساس می کرد که هر چه بیشتر می گذرد، تشنه تر می شود، ولی در کشور خود بیشتر از این نمی توانست روحش را ارضاء کند. فکری به خاطرش رسید. لبخند زد؛ از مردی که پشت میز نشسته بود تشکر کرد . از در سفارت که بیرون آمد ؛ سوز سردی به صورتش خورد . روسری اش را محکم گره زد و شروع کرد به قدم زدن در پیاده رو . آدم ها بی تفاوت از کنارش عبور می کردند . قدم هایش سست شد؛ به آسمان نگاه کرد و گفت:

 « خدایا ! … می دانم که تو هستی و مرا می بینی ؛ نشانه های بیشتری از خودت در سر راه من قرار بده . »

*****************************

مرد بلیط را روی میز گذاشت. یولی آن را برداشت و تشکر کرد. بلیط را در جیب پالتویش گذاشت و در را باز کرد. هوا سوز داشت. دستانش را در جیب پالتویش پنهان کرد. به یاد دوستانش افتاد. در این یک سال، همه او را  از خود طرد کرده بودند. دلش برای دوستانش می سوخت. دوست داشت آنها هم از سرگردانی نجات پیدا کنند. هر وقت که با یکی از آنها صحبت کند؛ او را مسخره می کردند. حتی «شین» هم رابطه اش را با او قطع کرده بود. به یاد رئیس دانشگاه افتاد که به او گفته بود:

«اگر پشیمان شوی، دیگر راهی برای بازگشت نداری؛ تو می توانستی آینده ی درخشانی در کشور خود داشته باشی»

قلبش لرزید. پاهایش سست شد. نمی دانست به کجا می رود. فقط یک روز فرصت داشت که از تصمیم خود برگردد. نفس هایش به شماره افتاد بود. زیر لب گفت: «چه ریسک بزرگی …» بلیط را در جیب خود فشرد. سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت؛ دانه های برف آرام روی او می نشستند و با گرمای وجودش آب می شدند. آدمها بی تفاوت از کنارش عبور می کردند. به صورت آنها نگاه کرد؛ در میان آن چهره های سرد و بی روح، مردی جوان و خوش چهره، توجّه او را جلب کرد. مرد به طرف او آمد و سلام کرد و گفت:

«یولی! در سفرت به ایران ممکن است مشکلات زیادی برایت پیش آید؛ ولی تو همه ی آنها را تحمّل می کنی؛ این مشکلات تو را بزرگ می کنند؛ تو آینده ی روشنی در پیش رو داری.»

یولی به چهره ی مرد دقیق نگاه کرد. فکر کرد که «او را کجا دیده؛ در دانشکده…. در سفارت….»

مرد ادامه داد: «تو کوچکتر که بودی؛ همیشه دور از چشم پدر و مادرت به آسمان نگاه می کردی و به دنبال سلطان آسمانها می گشتی.»

-   شما مرا ازکجا می شناسید؟ شما… این را از کجا می دانید؟ شما کی هستید؟!

-   من برای نجات و هدایت انسان ها آمده ام تا آنها گناه نکنند.

- شما چه کار بزرگی می کنید! لطفاً آدرس منزل تان را به من بدهید. دوست دارم همیشه شما را ملاقات کنم.

- نمی توانی؛ اما من همیشه و در همه جا به یاری ات خواهم آمد.

- در ایران چه اتفاقی برایم می افتد؟

-   برایت مشکلاتی ایجاد می شود؛ ولی از مشکلات نترس و همه را تحمل کن. این مشکلات تو را به روشنایی می رسانند.

مرد به راه افتاد؛ یولی به دنبالش. چند قدم بیشتر نرفته بود که مرد لا به لای جمعیت گم شد.

 *****************************

 اوّلین روز درس بود. یولی وارد کلاس شد. بعد از او دانشجویان یکی یکی وارد شدند. با چهره ها و ملیت متفاوت. وارد که می شدند سلام می کردند و کنار هم می نشستند. دو ماه از ورود او به ایران گذشته بود و او در این مدّت اطلاعات بیشتری درباره دینش کسب کرده بود. بعد از مدّتی، استاد وارد کلاس شد. برگه حضور و غیاب دانشجویان را روی میز گذاشت و شروع کرد به خواند اسم ها.

-    سمیه!

-    یولی لبخندی زد و دستش را بلند کرد

javahermarket



سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, :: 8:44 ::  نويسنده : امیر
 

http://atasheentezar.persiangig.com/%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%88%D8%B1%D8%A7/new_folder/%DB%8C%D8%A7%20%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%20(6).gif

خواب دیدم خواب این که مرده ام

خواب دیدم خسته و افسرده ام

روی من خروارها از خاک بود

وای قبر من چه وحشتناک بود

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت

ناله می کردم ولیکن بی جواب

تشنه بودم تشنه یک جرعه آب

بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود

خسته بودم هیچ کس یارم نشد

زان میان یک تن خریدارم نشد

هرکه آمد پیش حرفی خواند و رفت

سوره حمدی برایم خواند و رفت

 

نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی

آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا بگو اسم تو چیست

آن یکی فریاد زد رب تو کیست

ای گنهکار سیه دل بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر

در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو

گفتنم عمر خود کردی تباه

نامه اعمال تو گشته سیاه

ما که ماموران حق داوریم

نک تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هر کجا و دلفکار

می کشیدندم به خفت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان

نور پیشانی اش فوق کهکشان

چشمهایش زندگانی می سرود

درد را از قلب آدم می زدود

گیسوانش شط پر جوش و خروش

در رکابش قدسیان حلقه بگوش

صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از شرب طهور

لب که نه سرچشمه آب حیات

بین دستش کائنات و ممکنات

خاک پایش حسرت عرش برین

طره ای از گیسویش حبل المتین

بر سرش دستار سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

در قدوم آن نگار مه جبین

از جلال حضرت عشق آفرین

دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده اینجا حسین فاطمه

صاحب روز قیامت آمده

گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد

گفت آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه اینجا این چنین تنها شده

کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده بعد شیرش داده است

بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است

اینکه می بینید در شور است و شین

ذکر لالائیش بوده یاحسین

دیگران غرق خوشی و هلهله

دیدم او را غرق شور و هروله

با ادب در مجلس ما می نشست

او به عشق من سر خود را شکست

سینه چاک آل زهرا بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دلش قاب کرد

اسم من راز و نیازش بوده است

خاک من مهر نمازش بوده است

پرچم من را بدوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید

اقتدا بر خواهرم زینب نمود

گاه میشد صورتش بهرم کبود

بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذز رقیه کرده است

تا که دنیا بوده از من دم زده

او غذای روضه ام را هم زده

اینکه در پیش شما گردیده بد

جسم و جانش بوی روضه می دهد

حرمت من را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس داشت

نذر عباسم به تن کرده کفن

روز عاشورا شده سقای من

گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا می برم

هر چه باشد او برایم بنده است

او بسوزد ، صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود

باعث خوشحالی اعدا شود

در قیامت عطر و بویش می دهم

پیش مردم آبرویش می دهم

آنکه بالاتر به روز سرنوشت

میشود همسایه من در بهشت

آری آری هر که پابست من است

نامه اعمال او دست من است

javahermarket



درباره وبلاگ

ای آب از لبانت شرمگین _________________ سلام آقا خودت خوب ميدوني من حسرت به دل يكبار ديدن حرم با صفاتم منو حسرت به دل نزار من هر هفته به امید عنایت تو باب الحوائج میام این وبلاگ رو به روز میکنم از تو و کرامتهات مینویسم هر چند تو کریم تر از آن هستی که من گناه کار از تو بگم و بنویسم ------ این همه لاف زن و مدعی عصر ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
پيوندها

ابتدا ما رو به عنوان باب الحوائج لینک کنید بعد لینک خودتون رو بزارید ممنون





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 14
بازدید کل : 4235
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

javahermarket