باب الحوائج
باب الحوائج
دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:30 ::  نويسنده : امیر

 

عالم ربّانى حاج شیخ مرتضى آشتیانى رضوان الله تعالى علیه فرمود: كه حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلى طهرانى اعلى الله مقاله فرمود: خبر داد ما را شیخ جلیل و رفیق نبیل كه با همدیگر سر درس صاحب جواهر رضوان الله تعالى علیه حاضر مى شدیم .
یكى از تجار كه رئیس خانواده الكبّه بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤ دبى داشت ، والده اش علوّیه محترمه همین یك پسر را داشتند كه این هم مریض مى شود، بقدرى مرضش سخت مى شود كه به حال مرگ و احتضار مى افتد.
چشم و پاى او را مى بندند. پدرش از اندرون خانه به بیرون مى رود، و به سر و سینه مى زند مادر علویه اش به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف مى شود و از كلیددار آن آستان خواهش و تمنا مى كند كه اجازه دهد شب را تا صبح توى حرم بماند.
كلیددار اول قبول نمى كند، ولى وقتى خودش را معرفى مى كند و مى گوید: پسرم محتضر است و چاره اى جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج ندارم كلیددار قبول مى كند و به مستخدمین دستور مى دهد كه علویه را در حرم شب بیتوته كند.
شیخ جلیل فرمود: بنده همان شب به كربلا مشرف شدم و اصلاً خبر از تاجر و مرض پسرش اطلاع نداشتم ، همان شب كه بخواب رفتم ، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهرع وارد شدم ، دیدم بالاى سر حرم ، زمین تا آسمان مملو از ملائكه هاست و در مسجد بالا سر حضرت پیغمبر ص و حضرت امیرالمؤ منین على علیه السلام روى تخت نشسته اند. در همان موقع ملكى خدمت حضرت آمده فرمود: السلام علیك یا رسول الله سپس فرمودند: حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه عیال حاجى الكبه مریض است و به من متوسل شده ، شما به درگاه خدا دعا كنید كه پروردگار او را شفا عنایت فرماید:
حضرت رسول ص دستها را به دعا بلند كردند و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و كارى نمى شود كرد. ملك رفت و بعد از چند لحظه دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد.
حضرت رسول ص باز دستها را به دعا بلند كرده باز همان جواب را فرمودند: ملك برگشت .
یك وقت دیدم ملائكه اى كه در حرم بودند، یك مرتبه مضطرب شدند، ولوله و زلزله اى در بین شان بوجود آمد، گفتم چه خبر شده ؟! خوب كه نگاه كردم ، دیدم خود حضرت باب الحوائج علیه السلام كه با همان حالى كه در كربلا به شهادت رسیده اند دارند تشریف مى آورند، به حضرت رسول ص سلام كردند و بعد فرمودند: فلان علویه به من متوسل شده و شفاى جوانش را از من مى خواهد شما از حضرت حق سبحانه بخواهید كه یا این جوان را شفا دهد و یا اینكه دیگر مرا باب الحوائج نگوئید.
تا پیغمبر این حرف را شنید چشمان مباركشان پر از اشك شد و رو به حضرت امیر علیه السلام نمود و فرمودند: یا على تو هم با من دعا كن هر دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان كرده و دعا فرمودند، بعد از لحظه اى ملكى از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اكرم ص مشرف شده و سلام كرد و فرمود: حضرت حق سبحانه و تعالى سلام مى رساند و مى فرماید: ما لقب باب الحوائجى را از عباس نمى گیریم و جوان را هم شفا دادیم .
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلاً خبرى از این ماجرا نداشتم ، خیلى تعجب كردم . ولى گفتم : این خواب صادقه است و در آن حتما سِرّى هست .
وقتى كه برخاستم دیدم سحر است و ساعتى به صبح نمانده چون تابستان هم بود، طرف خانه حاجى الكبه براه افتادم .
وقتى وارد خانه شدم ، پدر آن جوان را در میان خانه دیدم كه راه مى رود و به سر و صورت مى زند. به حاجى گفتم : چطور شده چرا ناراحتى ؟! گفت : دیگه مى خواهى چطور بشود. جوانم از دستم رفت .
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتى نكن ، خدا پسرت را شفا داده و ترس و واهمه اى هم نداشته باش ، خطر رفع شده ، تعجب كنان مرا به اطاق جوان مریض و مرده اش برد، وقتى كه وارد شدیم بقدرت كامله حق جوان نشست و چشم بند خود را باز كرد.
حاجى تا این منظره را مشاهده كرد دوید و جوانش را بغل كرد.
جوان اظهار گرسنگى كرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلاً مریض ‍ نبوده .

 

javahermarket



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:21 ::  نويسنده : امیر

 

مرد صالح و اهل خیرى در كربلا زندگى میكرد كه فرزندش مرض سختى مى گیرد، هر چه حكیم و دوا مى كند نتیجه اى نمى گیرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود.
فرزند مریض را به حرم مطهر آورده و به ضریح مى بندد و مى گوید: یا ابوالفضل من دیگه از معالجه اش خسته شدم هر جا كه بردمش جوابم كردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى این بچه را بخواه ...
صبح روز بعد یكى از دوستانش پیش او میآید و میگوید: براى شفاى بچه ات دیشب خواب دیدم ، گفت : چه خوابى دیدى ؟گفت : خواب دیدم كه آقا قمر بنى هاشم علیه السلام براى شفاى فرزندت دعا میكرد و از خدا شفاى او را مى خواست .در این بین ملكى از طرف رسول خدا ص خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا ص مى فرماید: عباسم درباره شفاى این جوان شفاعت نكن ، زیرا پیمانه عمر او تمام شده و مرگش رسیده .
حضرت به آن ملك فرمود: تشریف ببرید به حضرت رسول الله بفرمائید: عباس بن على سلام مى رساند و مى گوید: به وسیله شما از خدا تقاضاى شفاى این مریض را مى كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنایت قرار دهید.
ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .
كه اجل او رسیده .
باز آقا قمربنى هاشم علیه السلام سخنان خود را تكرار فرمود، این گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك حرف قبلیش را میزد آقا ابوالفضل علیه السلام فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانید و بگوئید مرا ابوالفضل مى گویند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به این شهرت نمى شناسند؟
مردم بخاطر این اسم به من متوسل مى شوند و بوسیله من شفاى مریض هایشان را از خدا مى خواهند حالا كه اینطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگیرد تا مردم دیگر مرا باب الحوائج نخوانند.
تا این پیام به حضرت پیغمبر ص رسید حضرت تبسمى نمود و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن كند تو همیشه باب الحوائجى و براى هركس كه میخواهى شفاعت كن و خداوند متعال ببركت تو این بچه را شفا فرمود.
 

javahermarket



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:21 ::  نويسنده : امیر

 

مداح بااخلاص اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام حضرت حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا فرمود: یكى از این سالها كه كربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان این است كه ایام عاشورا در كربلا عزادارى كنند و از نجف هم براى شركت در عزا به كربلا مى آیند، ولى آنان در موقع 28 صفر در نجف عزادارى مى كنند و از كربلا هم براى عزادارى به نجف مى روند.
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به كربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر كه به زیارت حضرت اباالفضل علیه السلام و زیارت امام حسین علیه السلام مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتى خدام هم نیستند و مردم كم رفت و آمد مى كنند، گفتم : پس مردم كجا رفتند. گفتند: امشب شب بیست هشتم صفر است اكثر مردم از كربلا به نجف مى روند و در عزادارى پیغمبر ص و امام حسن علیه السلام شركت مى كنند.
من خیلى ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام آمدم و عرض كردم : آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به كربلا آمده ام ، یك وسیله اى جور كنى تا به نجف برگردم .
آمدم سر جاده ایستادم ولى هر چه ایستادم وسیله اى نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من مى خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسیله نقلیه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یك فولكس واگن كرمى رنگ جلوى پاى من ترمز كرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف مى آیى .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنى : بفرمائید بالا.
من عقب فولكس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصى بود كه چپى و عقالى بر روى سرش بود.
از آینه ماشین گریه كردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجى قضیه چیه ؟ چرا گریه مى كنى ؟!
گفت : نجف بشما مى گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یك مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچى را كه آشنایش ‍ بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزى كه اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزى نگیر.
بعد به من آدرس داد كه هر وقت كربلا آمدى به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من سید تقى موسوى هستم . گفتم : از كجا مى دانستى كه من مى خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور كامل تعریف مى كنم اما اكنون به تو مى گویم .
من عیالى داشتم كه سر زائیدن رفت ، بچه اش كه دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشكلات بزرگش كردم ، یكى دو سال بعد عیال دیگرى گرفتم ، مدتى با آن زندگى كردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم كه ناراحت است و دكتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما كه زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیه السلام آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمى توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم مى پاشد، من نمى دانم ، و با دل شكسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یك نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا كیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادى شد در این هنگام حضرت اباالفضل علیه السلام را دیدم . فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت مى كند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد. خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به كربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوى او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائى گرمى كردند بخاطر آنكه زائر حضرت قمر بنى هاشم علیه السلام بودم

javahermarket



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 16:51 ::  نويسنده : امیر

قبر كوچك

در زمان مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى علیه ، قبر مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس ع خراب شد. به علامه بحرالعلوم خبر دادند كه قبر مقدّس حضرت عباس علیه السلام دارد خراب مى شود، علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شریف ترمیم و تعمیر شود.
بنا بر این شد كه روز معین به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجدید عمارت كنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زیر زمین شدند.
معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه كرد و گفت : آقا اجازه مى فرمائید سؤالى بكنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : ما تا حالا خوانده و شنیده بودیم مولاناالعباس ع اندامى موزون و رشید و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى كه وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهایش برابر گوشهاى اسب قرار مى گرفته .
پس بنابر این باید قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بینم صورت قبر كوچك است ؟!
آیا شنیده هاى من دروغ است ، یا كوچكى قبر علت خاصى دارد؟!
علامه بحرالعلوم بجاى جواب سر بدیوار گذاشت و سخت گریه كرد.
گریه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاى من چرا گریان و اندوهناك شدید و سرشك غم از دیدگان فرو میریزید؟!
مگر من چه گفتم ، آیا از سؤ الى كه من كردم تاثرى بر شما روى آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنیده هاى تو درست و صحیح است ،امّا من بیاد مصائب و دردهاى وارده بر عمویم عباس علیه السلام افتادم .
آرى عباس بن على علیه السلام اندامى رشید و قد و قامتى بلند داشت ، و لیكن بقدرى ضربت شمشیر و تبرهاى دلسوز و گرزها و نیزه ها بر بدن ، نازنین او وارد كردند كه بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشید بقطعات خونین تبدیل شد.
آیا انتظار دارى بدن پاره پاره حضرت عباس علیه السلام كه بوسیله حضرت امام سجاد علیه السلام جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از این قبر داشته باشد؟

javahermarket



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ

ای آب از لبانت شرمگین _________________ سلام آقا خودت خوب ميدوني من حسرت به دل يكبار ديدن حرم با صفاتم منو حسرت به دل نزار من هر هفته به امید عنایت تو باب الحوائج میام این وبلاگ رو به روز میکنم از تو و کرامتهات مینویسم هر چند تو کریم تر از آن هستی که من گناه کار از تو بگم و بنویسم ------ این همه لاف زن و مدعی عصر ظهور پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم سالها منتظر سیصد و اندی مرد است آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
پيوندها

ابتدا ما رو به عنوان باب الحوائج لینک کنید بعد لینک خودتون رو بزارید ممنون





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 84
بازدید کل : 3738
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

javahermarket